بسم الله الر حمن الرحیم
بچه ها با کینه گفتند ای رقیه تو یتیمی
دخترک بیچاره هستی بی پدر چون یک ندیمی
کفش تو کو معجرت کو بی پدر این طور باشد
کولیِ آواره دیدی ثابتت شد تو یتیمی
کودکی با دست می زد پشت زخمش روی شانه
کو جوابت ای یتیم و مو سفید این میانه
هرکه را دیدم به این سن باب دارد سقف دارد
پس عزیزت کی میاید ای خرابه آشیانه
پس عزیزت کی میاید ای خرابه آشیانه
این یتیمان زمانه جملگی باشند چون تو
آن پدر دوسَت ندارد ساده لوح ساده اندیش
این سفر هم یک دروغ است از گناهت توبه کن تو
دخترک مِن مِن بکرد و در خموشی گریه سر داد
اشک های ناز خود رااز خجالت ساده پر داد
ای پدر پس کی میایی این یتیمی چیست دیگر
آستین پاره او گونه خیسش هَدر داد
تو رها کردی مراتا خو بگیرم کنجِ خواری
صد هزاران بار گویم مثل عمه باز گویم
دوستت دارم اگر چه واقعا دوسم نداری
راه می رفت و زچشمش قطره ها الماس می شد
جای پای کوچک او قبله گاه یاس می شد
لحظه ای که درد از تو سینه اش را خُرد می کرد
ذکر لبهای قشنگش ای عمو عباس می شد
ای خوشا ذهن یتیمی پر بگیرد گردد آزاد
یاد بابا در وجودش مست می شد چشم هوشش
خواب می بیند پدر را در فلک بر روی یک باد
هر چه او با پای زخمی لنگ می زد سوی بابا
دور می شد دست کوچک از سر ابروی بابا
دوستت دارم عزیزم لحظه ای من را بغل کن
دید با چشم کبودش خون خشک روی بابا
راستی بر روی بابا، کی ز خون حجله ببسته
گریه سر زد ، عمه زینب ! از سفر برگشته بابا
من خودم دیدم همین جا در کنار من نشسته
گریه سر داد و فلک را از غمش یک دست پوشاند
گریه سر داد و دو پلک چشم را از آب نوشاند
لحظه ای که حاصل او در طبق آرام خندید
دست زینب روی چشم دخترک را زود پوشاند
دست می زد مثل مادر جبهه ی پُر چین بابا
موی او را دید می زد، گونه اش را لمس می کرد
در بغل می ذاشت محکم صورت خونین بابا
دخترک بیهوش گشته روی رگهای بریده
بوسه زد بر لعل پاره، بر همان چشم دریده
آرزو می کرد دختر حاجتش را زود گیرد
کوچکِ پیر خرابه به عزیز خود رسیده
خواب رفته در کنارش می کند با عشق سودا
او یتیمی بی پدر شد، لیک عشقش داده بر باد
عاشق و معشوق این سان در کدامین جاست پیدا
شاعر: یاسر مهدوی