بسم الله الرحمن الرحیم
مهربانی
سپس امام فرمود: «پاداش آزادی در برابر مهربانی او آزادی بود».(1)
مهربانی در برابر نامهربانی
حضرت فرمود: «چرا چنین کردی؟» گفت: «برای اینکه تو را ناراحت کنم». امام با تبسمی دل نشین فرمود: «ولی من در عوض، تو را خشنود می کنم، و غلام را آزاد کرد». (2)
همچنین آورده اند، روزی امام، مشغول غذا خوردن بودند که سگی آمد و برابر حضرت ایستاد. حضرت، هر لقمه ای که می خوردند. لقمه ای جلوی سگ می انداختند. مردی پرسید: «ای فرزند رسول خدا! اجازه دهید این حیوان را دور کنم». امام فرمود: «دعه انّی لاستحیی منا لله عزّ و جل ان یکون ذو روح ینظر فی وجهی و انا آکل ثم لا اطعمه؛ نه رهایش کنید! من از خدا شرم می کنم که جانداری به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم. »(3)
گذشت
یهودی با دیدن گذشت و برخورد پسندیده ایشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ایشان خواست تا آنان را به دین اسلام در آورد. (4)
فروتنی
همواره آن حضرت دیگران را نیز بر خود مقدم می داشت و پیوسته با احترام و فروتنی با مردم برخورد می کرد. روزی ایشان در مکانی نشسته بود. برخاست که برود، ولی در این لحظه، پیرمرد فقیری وارد شد. امام به او خوش آمد گفت و برای ادای احترام و فروتنی به او فرمود: «ای مرد! وقتی وارد شدی که ما می خواستیم برویم آیا به ما اجازه رفتن می دهی؟«مرد فقیر عرض کرد: «بله، ای پسر رسول خدا!» (6)
همواره امام، مهربانی را با مهربانی پاسخ می گفت. حتی پاسخ وی در برابر نامهربانی نیز مهربانی بود.
مهمان نوازی
در سفری که امام حسن (علیه السلام) همراه امام حسین (علیه السلام) و عبدالله بن جعفر به حج می رفتند، شتری که بار آذوقه بر آن بود، گم شد و آنها در میانه راه، گرسنه و تشنه ماندند. در این هنگام، متوجه خیمه ای شدند که در آن پیرزنی تنها زندگی می کرد. از او آب و غذا خواستند پیرزن نیز که انسان مهربان و مهمان نوازی بود، از تنها گوسفندی که داشت، شیر دوشید و گفت: «برای غذا نیز آن را ذبح کنید تا برای شما غذایی آماده کنم».
امام نیز آن گوسفند را ذبح کرد و زن غذایی برای ایشان درست کرد. آنان غذا را خوردند و پس از صرف غذا از وی تشکر کردند و گفتند: «ما افرادی از قریش هستیم که به حج می رویم. اگر به مدینه آمدی، نزد ما بیا تا مهمان نوازی ات را جبران کنیم.» سپس از زن خداحافظی کردند و به راه خویش ادامه دادند. شب هنگام، شوهر زن به خیمه اش آمد و او داستانی مهمانی را برایش باز گفت. مرد، خشمگین شد و گفت: «چگونه در این برهوت، تنها گوسفندی را که همه دارایی مان بود، برای کسانی کشتی که نمی شناختی؟»
مدت ها از این ماجرا گذشت تا اینکه بادیه نشینان به سبب فقر و خشک سالی به مدینه آمدند. آن زن نیز همراه شوهرش به مدینه آمد. در یکی از همین روزها، امام مجتبی (علیه السلام) همان پیر زن را در کوچه دید و فرمود: «یا امه الله! تعرفینی؟؛ ای کنیز خدا! آیا مرا می شناسی؟» گفت: «نه.» فرمود : «من همان کسی هستم که مدت ها پیش، همراه دو نفر به خیمه ات آمدیم. نامم حسن بن علی است». پیرزن خوشحال شد و عرض کرد: «پدر و مادرم به فدای تو باد!»
امام به پاس فداکاری و پذیرایی او، هزار گوسفند و هزار دینار طلا به او بخشید و او را نزد برادرش، حسین (علیه السلام) فرستاد. او نیز همین مقدار به او گوسفند و دینار طلا بخشید و وی را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله نیز به پیروی از پیشوایان خود، همان مقدار را به آن پیرزن بخشید. (8)
پاره های آفتاب (گوشه هایی از زندگی امام حسن (علیه السلام))
سوار بر مرکب می رفت که با مردی از اهل شام مواجه شد. مرد تا حضرت را شناخت. شروع به لعن و نفرین کرد. امام، سخنان زشت و دشنام های ناروای او را تحمل کرد تا اینکه مرد شامی، عقده دلش را خالی کرد و آرام شد.
امام با لبخند و به آرامی فرمود: «ای مرد! گمان می کنم در این شهر غریب باشی و شاید هم مرا به اشتباه گرفته ای؟ حالا اگر از ما رضایت بطلبی، از تو راضی می شویم و اگر چیزی از ما بخواهی، به تو می بخشیم. اگر راه گم کرده ای، راهنمایی ات می کنیم. اگر گرسنه ای، تو را سیر می کنیم. اگر لباس نداری، تو را می پوشانیم. اگر نیازمندی، تو را غنی می کنیم. اگر از جایی رانده شده یا فراری هستی، تو را پناه می دهیم. اگر خواسته ای داری، بر می آوریم. اگر توشه سفرت را پیش ما آوری و مهمان ما باشی. برای تو بهتر است و تا هنگام رفتن از توپذیرایی می کنیم. چون که خانه ما وسیع و امکانات مهمان نوازی مان فراهم است.
وقتی مرد با این برخورد کریمانه حضرت مواجه شد و سخنان شیوا و دلنشین آن بزرگوار را شنید، پیش از آنکه سخنی بگوید، اشک از گونه هایش لغزید و گفت: «شهادت می دهم که تو خلیفه خداوند بر روی زمین هستی. خداوند داناتر است که رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد: الله اعلم حیث یجعل رسالته؛ تا این لحظه شما و پدرتان منفورترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون شما را محبوب ترین فرد روی زمین می دانم».
بعد از آن، همراه امام حسن(علیه السلام) راهی خانه آن حضرت شد و تا روزی که در مدینه بود. در مهمان سرای حضرت پذیرایی می شد و از دوستان و ارادت مندان خاص اهل بیت (علیهم السلام) گشت. (9)
شیعه حقیقی
فرمود: «اگر مطیع امر و نهی ما هستی، راست می گویی و این گونه نیست، با این ادعا بر گناهان خود نیفزا و نگو از شیعیان شما هستم، بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نیکی و به سوی نیکی هستی».
حیا می کنم
پرسید: «چرا این طور می کنی؟»
غلام جواب داد: «من خجالت می کشم که خودم غذا بخورم و این سگ گرسنه بماند».
حضرت خواست به او پاداشی نیکو بدهد. برای همین او را به دلیل این عمل نیک، از مولایش خرید و آزاد کرد و باغی را که در آن کار می کرد، خرید و به او بخشید». (10)
شنا
فرمود: «اگر لباس شنا داشتم، داخل آب می شدم و آب تنی می کردم».
گفت: «من دارم و آن را در اختیار شما می گذارم».
فرمود: «پس خودت چه می پوشی؟»
گفت: «من همین طوری به داخل آب می روم».
فرمود: «این همان کاری است که من اصلاً دوست ندارم و خوشم نمی آید. از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنیدم که می فرمود: در داخل آب موجودات زنده ای است که باید از آنها شرم کنید و به احترام آنان، بدون پوشش مناسب به داخل آب نروید». (11)
درخت خشک
آن مرد نگاهی به بالای درخت کرد و گفت: «اگر این درخت خشک نشده بود، از میوه آن می خوردیم».
فرمود: «رطب می خواهی؟»
گفت: «بلی»
حضرت دست به سوی آسمان بلند کرد و دعایی کرد. ناگاه درخت سبز شد و رطب داد. شتربانی که همراهشان بود، با شگفتی گفت: «به خدا سوگند جادو کرد».
حضرت فرمود: «وای بر تو، این جادو نیست. حق تعالی دعای فرزند پیغمبر خود را مستجاب کرد».
پس آن مقدار رطب از آن درخت چیدند که برای همه اهل قافله بس بود.
سر سفره کریم
خبر از غیب
پرسیدند:«چه کسی تو را مسموم می سازد؟»
فرمود: «یکی از زنان یا کنیزانم»
گفتند: «از خود دورش کن و از خانه ات بیرونش بینداز».
فرمود: «مگر قضای الهی تغییرپذیر است؟ اگر او را خود دور کنم. باز هم کشته شدن من به دست اوست؛ زیرا تقدیر الهی چنین رقم خورده است».
چیزی نگذشت که همسرش، جعده به دستور معاویه، با سمی که در شیر ریخته بود، او را به شهادت رساند.
حاجت برادر مسلمان
امام فرمود: «در حال حاضر مالی ندارم که بدهی تو را بدهم».
گفت: «پس کاری کنید که او مرا زندانی نکند».
امام در حالی که در مسجد مشغول عبادت (اعتکاف) بود، کفش های خود را به پا کرد.
گفتند: «از فرزند رسول خدا، مگر فراموش کردید که در حال اعتکاف هستید [ و نباید از مسجد خارج شد]؟»
فرمود: «فراموش نکرده ام، اما از پدرم شنیده ام که رسول الله می فرمود: کسی که در برآوردن حاجت برادر مسلمان خود بکوشد، مانند کسی است که نه هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است». (12)
دریای کرم
پینوشتها:
1- مناقب، ابن شهر آشوب، ج4، ص 18.
2- باقر شریف القرشی، حیاة الامام الحسن بن علی (علیه السلام) ج1، ص 314.
3- بحارالانوار، ج 43، ص 352.
4- تحفه الواعظین، ج2، ص 106.
5- بحارالانوار، ج 43، ص 35.
6- سید نورالله مرعشی التستری، ملحقات احقاق الحق، ج11، ص 114.
7- ابن شهر آشوب، ج4، صص 16 و 17.
8- ابن شهر آشوب، ص 16؛ علی بن عیسی الاربلی، کشف الغمه، ج2، ص 133. (با گزینش)
9- همان، ج3، ص 19.
10- البدایه و النهایه، ج 8، ص 38.
11- مسند، امام مجتبی (علیه السلام)، ص 797.
12- روایت ها و حکایت ها، ص 122
13- ستارگان، درخشان، ص 46.