۳ مطلب در آذر ۱۳۸۹ ثبت شده است

یا زینب...

هرچه بادا باد امشب من به می لب می زنم
دم ز نام نامی زیبای زینب می زنم

ذوالفقار عشق را بگرفته ام با دست جان
تیغ بر قلب کثیف خصم زینب می زنم

گوش دل واکن ببین ذات خدا با نای عشق
می زند فریاد من هم دم ز زینب می زنم

جنت رضوان به عشق روی او دارد صفا
پشت پا بر جنت بی روی زینب می زنم

تا بفهمند عالم و آدم که زینب مذهبم
نعره ی هو تا سحر با عشق زینب می زنم

هر کسی مهری زده بر قلب خود در راه عشق
من به روی سینه ی خود مهر زینب می زنم

طعنه بر من می زند واعظ به کقر ارتداد
خنده بر این طعنه ها با یاد زینب می زنم

چون که در حج سنگ دین بر قلب شیطان می زنند
سنگ بغض و کینه بر اعدای زینب می زنم

۱۱ آذر ۸۹ ، ۲۱:۰۱ ۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی علوی

امام زمان.

تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا که منتظر هستم

کسی به فکر شما نیست راست می گویم
دعا برای تو بازیست راست می گویم

اگرچه شهر برای شما چراغان است
برای کشتن تو نیزه هم فراوان است

من از سرودن شعر ظهور می ترسم
دوباره بیعت و بعدش عبور می ترسم

من از سیاهی شب های تار می گویم
من از خزان شدن این بهار می گویم

درون سینه ما عشق یخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا

کسی که با تو بماند به جانت آقا نیست
برای آمدن این جمعه هم مهیّا نیست

۱۱ آذر ۸۹ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی علوی

باز این چه شورش است...


باز این چه شورش است مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

 آتش به کام و زلف پریشان و سرخ روی

این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست

این شاه کم سپاه که بی لشکر آمده

یاران نظر کنید به پهلو گرفتنش

این کشتی نجات که بی لنگر آمده

 "شاعر شکست خورده ی توفان واژه هاست "

یا این غزل بهانه ی چشم تر آمده ؟

 بانگ فیاسیوف خذینی است بر لبش

خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

 آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ

اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

 ای تشنگان سوخته لب تشنگی بس است

سر برکنید ساقی آب آور آمده

این ساقی علم به کف بی بدیل کیست ؟

عطشان در آب رفته و عطشان تر آمده

 این ساقی رشید که در بزم می کشان

بی دست و بی پیاله و بی ساغر آمده

 آتش به خیمه های دل عاشقان زده

این آتشی که رفته و خاکستر آمده

 آبی نمانده روزه بگیرید نخل ها

نخل امید رفته ولی بی سر آمده

جای شریف بوسه ی پیغمبر خداست

این نیزه ای که از همه بالاتر آمده

 آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود

امشب به خون نشسته به تشت زر آمده

 ای دست پر سخاوت روشن گشوده شو

در یوزه ای به نیت انگشتر آمده

 بوی بهشت دارد و همواره زنده است

این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

 بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم

هفتاد و دومین گل از خون بر آمده

 لب واکن از هم ای تن بی سر حسین من !

حرفی به لب بیار ببین خواهر آمده ...
۱۱ آذر ۸۹ ، ۲۱:۰۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی علوی